تقدیم به تمامی کسانی که زیر باران مانده اند!


اینجا آسمان ابریست ، آنجا را نمیدانم


اینجا شده پائیز ، آنجا را نمیدانم     …  


اینجا فقط رنگ است ، آنجا را نمیدانم


اینجا دلی تنگ است ، آنجا را نمیدانم


دکتر علی شریعتی                                                   




 

حالا قطره هـــــای باران شـــاهدند که من

روزی در رویاهایم ســر پیچ یک کوچه مردم. 

همان کوچـــه ای که کاسبهایش نوشته بودند نسیه ممنوع ....! 

پس چرا من دلم را نسیه دادم ! 

باران ببار بر سر این مردمان و بدان که 

 سجده گاه تو کفشهای آن دخترک خیس از زندگیست که سکه هایش نم برداشته اند  . 

باران من دیگر گریه نمیکنم من دیگر به چادرهای خیس از قطره هایت سلام نمیکنم

حالا عابران گامهایشان را تند می کنند تا از تو فرار کنند .   

 

 

اما من اسیر دست تو میمانم

 حالا شعرهایم همه از تو ساخته شده اند . 

 خانه ام . دفترم ... اشکهایم همه بارانی اند.  

 .باران سنگ گورم را بشوی  

دیگر هیچ رهگذری در این وادی یادی از چشمهایم نمی کند .  

باران چشمهایم پر از خاک است من دوست دارم دوباره دیدن را ... 

باران لبهایم خشک است ‘ سالهاست که عطر بوسه های تو را فراموش کرده ام .  

باران تشنه ام تشنه دریا ...! 

برایم دعا میکنی باران ؟  

باران پیغامم را میبری ؟
من میخواهم دوباره عاشق شوم ...  

باران دلم را بر میگردانی ؟ 

در خوابهای به گل نشسته اگر دلم را دیدی بگو : خانه هنوز عطـر پائیــــزی می دهد.  

یادت می ماند !؟ 

آدرسم را بنویس ...  

اما خانه ام کجا بود ؟ چرا دیگر به آدرسمان هیچ نامه ای نمی رسد ؟  

مگر این همه بهترین نشانه خانه ام نبود ؟ 

باران یادت باشد من باز با تو آشتی کردم

باران یادت باشد که من عکس تو را در کویر زندگیم آویختم . 

 باران حالا دانستی آن دخترکی که میگریست من بودم . 

دانستی که تنها بودم .باران ! باران ! چرا نمیگویی حرف دلت را ؟  

اگر ختم زمین است بگو . اگر من مرده ام بگو !  

چرا کسی به پیغام ساده ما یک چتر قرض نمی دهد.  

می دانم می خواهی چیزی بگویی . 

اما نگو بگذار دردت در دل زمین به خواب ریشه ها برود

باران پیغامت سالهاست که به پشت پنجره می زند و می رود   ... 

شاید روزی کسی آمد که این پیغام ساده را ساده تر کند باران. 

 پس تا  آن روز بر مزارم ببار  .....

 

 

 


  گر باران بباردچتری خواهم شد برای تو... 

چه اندیشه غریبی است این اندیشه ها 

وقتی به تو می اندیشم دلم برای خودم تنگ میشود

در آن تنهایی که یاد و خاطره تو بندی می شود بر تارو پود ذهنم

چه خوش است اندیشیدن به تو و نوشتن از تمام آن لحظات غمبار بی تو بودن . 

دلتنگی،دلتنگی،دلتنگی 

آدم دلتنگ که می شود چه فکرها که نمیکند

چه اندیشه ها که در خیال خود ندارد .  

وچه رویاها که گاه خنده را طرحی میکند برلبان 

وگاه غم را بغضی میکند شکسته در گلو تا در پی بهانه این اشکی شود جاری بر گونه ها

چه دلگیرند این لحظات